داستان 3

ساخت وبلاگ

امـــــروز مــرتب و منظــــم با لبـاس نـو و نوک تـیز ، پشت ویترین

 

مغازه لـوازم تــحریر مـی درخــشیـدم که یک پسر باادب وارد مغازه شد و

 

سلام کرد ، خیلی دوست داشتم که مرا بخرد که یکدفعه آقای فروشنده مرا

 

از پشت ویترین برداشت .

 

بله الان دیگر من مداد .... بودم . یک مداد نویسنده و پرکار که کاغذ را بسیار

 

دوست دارد .

 

یک روز ... داشت به این که من چطور ساخته شده ام فکر می کرد که .....

 

پسرم داستان را با تخیل زیبایت ادامه بده و سعن کن از زبان مداد هم

 

صحبت کنی ، شنبه منتظر خواندن داستان بی نظیرت هستم .

علمی - آموزشی...
ما را در سایت علمی - آموزشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eaghazedanayec بازدید : 153 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 20:38