امـــــروز مــرتب و منظــــم با لبـاس نـو و نوک تـیز ، پشت ویترین
مغازه لـوازم تــحریر مـی درخــشیـدم که یک پسر باادب وارد مغازه شد و
سلام کرد ، خیلی دوست داشتم که مرا بخرد که یکدفعه آقای فروشنده مرا
از پشت ویترین برداشت .
بله الان دیگر من مداد .... بودم . یک مداد نویسنده و پرکار که کاغذ را بسیار
دوست دارد .
یک روز ... داشت به این که من چطور ساخته شده ام فکر می کرد که .....
پسرم داستان را با تخیل زیبایت ادامه بده و سعن کن از زبان مداد هم
صحبت کنی ، شنبه منتظر خواندن داستان بی نظیرت هستم .
علمی - آموزشی...برچسب : نویسنده : eaghazedanayec بازدید : 153